در اطراف مشهد روستایی به نام ابراهیمآباد وجود دارد. در کنار این روستا رودخانهای است که با گذشت زمان عمیق شده. در گذشتههای دور، اهالی روستا انواع درختان را در حاشیه رودخانه کاشتهاند که اکنون برخی از آنها بسیار کهنسال شدهاند. روی این رودخانه یک پل شکسته قدیمی وجود دارد و در فاصله تقریباً 700 متری آن پل نوساخته شده است. اهالی روستا از روی پل نو رفت و آمد میکنند.
در گذشته گاهی با مرحوم پدرم به این روستا میرفتیم و پدرم با یکی از ساکنان روستا که پیرمرد متدین و مهربانی به نام خالومیرزا بود، رفت و آمد داشت. او مردی بود که به گرفتاریهای مردم روستا، تا آنجا که در توان داشت، رسیدگی میکرد و مردم هم او را دوست داشتند و به او احترام میگذاشتند.
من جریان زندگی خالومیرزا و وضعیت طبیعی این روستا را برای دوستم، آقای احمدی تعریف کرده بودم. یک روز احمدی گفت: «بیا هر وقت صلاح میدانی، سفری به ابراهیمآباد برویم.» پذیرفتم و چند روز بعد فرصتی پیش آمد و با احمدی به قصد ابراهیمآباد حرکت کردم.
مسیر راه پر بود از درختان کهنسال کاج، اقاقیا صنوبر و نارون. به برخی از این درختان درختچههای انگور چسبیده و تا ارتفاع تقریباً 10 متری درخت بالا رفته بودند، و تاکستان انگور پر از «غوره» بودند. در مسیر کوههای رنگارنگ، گلها و گیاهان وحشی و علفهای خودرو جلوههایی دلانگیز از طبیعت زیبا را به نمایش گذاشته بودند.
نزدیک روستا، ابتدا به پل شکسته رسیدیم. احمدی گفت: «از روی این پل برویم؟
گفتم: «نه، میبینی که نصف پل بین دو چوب موازی تخته ندارد. البته گذشتن از روی آن غیرممکن نیست، ولی باید احتیاط کرد. حدود 700 متر بالاتر، پل جدیدی وجود دارد.»
گفت: «نه، هر طور شده، بیا از روی همین پل برویم.»
برای اینکه رفیق نیمهراه نباشم، قبول کردم. نزدیک پل شکسته به من گفت: «بفرمایید» و من بسمالله گفتم و روی پل رفتم. خم شدم و از دستهای خود نیز کمک گرفتم و جلو رفتم. بدون نگاه به پایین پل که گود بود، به حرکت خود روی پل ادامه دادم. قسمت شکسته پل تمام شد و به قسمت سالم پل رسیدم و آنجا منتظر احمدی شدم. او گفت: «آقا آمدن به آن طرف که کاری ندارد. مرا ببینین...»
و به راه افتاد. روی چوبهای موازی جلو میآمد که ناگهان با فریادی کوتاه، با شکم روی یکی از چوبهای موازی افتاد و مانند پارچهای که روی بند برای خشک شدن میاندازند، از پل آویزان شد.
من حیران و سرگردان، هیچ کاری از دستم برنمیآمد. نمیتوانستم به آن قسمت که احمدی آویزان شده بود، بروم. مضطرب شدم. به اطراف نگاه کردم، هیچکس نبود. احمدی همچنان از پل آویزان بود. پرسیدم «چه میکنی»؟ گفت: «به عمق رودخانه، جریان آب و شیب زمین نگاه میکنم. من کمی شنا بلدم.»
کمی دلگرم شدم. منتظر بودم ببینم چه عملی از آقای احمدی سر میزند. بالاخره او خسته شد، به پایین لغزید و با دو دست از یک چوب آویزان شد. چند دقیقهای در این حالت دوام آورد، ولی لحظهای بعد عمودی به داخل رودخانه افتاد. جریان آب شدید بود و او را میغلتاند. من هم در آن طرف رودخانه میدویدم.
جریان آب او را به درخت بیدی که وسط رودخانه بود، نزدیک کرد. داد زدم: «درخت بید را محکم بغل بگیر» و او چنین کرد. به اطراف نگاه کردم. یک روستایی سوار الاغ میآمد. به طرف او دویدم و جریان را برایش گفتم. گفت: «نگران نباش، نجاتش میدهیم. سالی یکیدوبار از این اتفاقها میافتد. یا باید پل را تعمیر اساسی کنیم یا کلاً آن را جمع کنیم.»
طنابی در خورجین داشت. آن را درآورد و یک سر طناب را به درختی در کنار رودخانه بستیم و سر دیگرش را به احمدی دادیم. او طناب را به دور کمر خود بست و شروع کرد از دیواره رودخانه بالا آمدن. چون دیواره خیس بود، پایش میلغزید یک مرتبه که نیم متر مانده بود از رودخانه بالا بیاید، طناب پاره شد و با پشت داخل رودخانه افتاد؛ اما به سرعت درخت را گرفت.
آن مرد بزرگوار روستایی گفت طناب را دولا کن و احمدی چنین کرد و بالاخره از آب بیرون آمد. احمدی گفت خدایا این چه سرنوشتی بود که امروز به سراغ من آمد.
گفتم: «احمدیجان حادثه هیچوقت از قبل خبر نمیکند. حافظ شیرینسخن میفرماید:
حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش
از که میپرسی که دور روزگاران چه شد؟»
با احمدی در آن لباسهای خیس به ابراهیمآباد رسیدیم، پل سالم را نشانش دادم و گفتم ما باید از روی این پل میآمدیم. گفت: «برادر شیطان مرا گول زد!»
سراغ خالومیرزا را گرفتم و خلاصه به خانه او رسیدیم. در تنورشان نان پخت میکردند. بوی عطر نان محلی فضا را پُر کرده بود. در روستا، سر شب به خمیر نان خمیرمایه میزنند، و چند ساعت بعد که خمیر وَر آمد، نان میپزند. این نانها تا چند روز معطر و تازه میمانند. خالومیرزا احمدی را به خانه برد و لباس خشک به او داد. بعد که لباسهای خیس او را در تنور خشک کردند، لباسهای خود را پوشید. خالومیرزا گفت یکی از غذاهای ما نان گرم و کره محلی با خرماست. نهار خوردیم و از خالومیرزا تشکر کردیم. خالومیرزا گفت: «امشب مهمان من باشید.» تشکر کردیم و پذیرفتیم. گفت: «یکی دو ساعتی کار دارم. بد نیست. بیایید و اگر هم دوست داشتید، کمک کنید. 150 متر مربع زمین دارم که میخواهم آفتابگردان، کدو تنبل و کدو حلوایی در آن بکارم.»
بذر آفتابگردان را برای کاشتن دور زمین خود برداشت، بذر کدو تنبل را به احمدی و بذر کدو حلوایی را به من داد. فاصلهها را معین کرد و گفت: «با این چوب در زمین حفرهای به اندازه بند انگشت گود کنید. دو یا سه عدد بذر داخل آن بیندازید و روی آن را با خاک بپوشانید.»
طبق دستور خالومیرزا، پس از سه ساعت زمین کاشته شد. خالومیرزا زمین را آب داد و زمانی را معین کرد که ما برگردیم و حاصل کار را ببینیم.
در تاریخ تعیین شده به دیدار خالومیرزا رفتیم. زمین سبز خرم و زیبا شده بود. آفتابگردانها مانند حصاری از گلهای زبانهای زرد رنگ دور زمین را گرفته بودند و بوتههای کدو روی زمین تا یک متر بیشتر با گلهای قیفمانند نارنجی قد کشیده بودند.
عصرانه در خدمت خالومیرزا بودیم و هنگام خداحافظی زمان دیگری را تعیین کرد و گفت: «بیایید تا جریان دیگری از رحمتهای الهی را برای بندگانش ببینید.»
در زمان تعیین شده به سراغ خالومیرزا رفتیم. کدوها روی زمین چشمک میزدند. آنها را چیدیم و وسط زمین انبار کردیم. خالومیرزا گفت: «اینها را به پشت بام میبریم و در طول سال به خانوادههایی که نیازمند باشند، میدهیم. کدوها را با ماش یا عدس میپزند و غذایی خوشمزه از آن تهیه میکنند.»
در راه بازگشت احمدی گفت: «این خالومیرزا عجب مرد خوبی است. دستگیری از خانوادههایی که مستمند هستند و به درد مردم رسیدن چه لذتی دارد!»
گفتم: «برادر آنچه که در این دنیای دون برای انسان میماند، خوبی و بدی است. پس باید با استعانت از درگاه الهی بکوشیم، بر نفس اماره مسلط باشیم و آنچه را که رضای پروردگار است، انجام دهیم».
خدایا چنان کن سرانجام کار تو خوشنود باشی و ما رستگار