مجازات شغالان
شبی آغامحمدخان از صدای زوزه شغالان نتوانست بخوابد. صبح که از خواب برخاست، مشاورانش را فراخواند و از آنها کیفری بایسته برای شغالان طلب کرد. هر یک کیفری سخت برای شغالان پیشنهاد کردند اما او هیچ یک را نپسندید و دستور داد تمامی شغالانی را که در آن حوالی یافت میشدند، بیابند و زنده به حضورش آورند. وقتی شغالان را آوردند، امر کرد بر گردن تمامی آنها زنگولهای بیاویزند. سپس آنها را دوباره در صحرا رها کنند. طعمهها از صدای زنگوله شغالان میگریختند و دیگر هیچ شغالی نمیتوانست طعمهای شکار کند. چند روزی بدین نحو سپری شد تا همگی شغالان از گرسنگی مُردند.
برگرفته از کتاب ایران در دوره سلطنت قاجار، نوشته علی اصغر شمیم، (1389)، چاپ 12، تهران، بهزاد. (قطع وزیری، تعداد صفحات 657).
یک تصمیم برای تغییر سرنوشت
آلفرد نوبل از معدود افرادی است که این شانس را داشته که قبل از مردن، آگهی وفات خودش را بخواند. زمانی که برادرش، لودویگ، از دنیا رفت، روزنامهها به اشتباه نوشتند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد که داشت یکی از همین روزنامهها را میخواند، با دیدن آگهی صفحه اول، سر جایش میخکوب شد: «آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگآورترین سلاح بشری مرد!» او خیلی ناراحت شد و با خود اندیشید: آیا خوب است مرا پس از مرگ اینگونه بشناسند؟ پس، وصیتنامهاش را آورد؛ جملههای بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. در نهایت نیز پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزهای برای صلح و پیشرفتهای صلحآمیز شود. امروزه نوبل را نه به نام مخترع دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح، جایزه سرآمدان فیزیک و شیمی و ... میشناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.
بهترین خبر
روبرت دو ونسنزو، گلفباز بزرگ آرژانتینی، پس از پیروزی در مسابقهای، در پارکینگ به طرف اتومبیلش میرفت که زنی به او نزدیک شد و گفت: «پسرم بیمار و در حال مرگ است اما قادر به پرداخت هزینه زیاد بیمارستان نیستم.» دو ونسنزو چکی را که جایزه مسابقه بود، به او داد و برای فرزندش آرزوی سلامتی کرد. یک هفته بعد، دو ونسنزو در باشگاه مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالیرتبه انجمن گلفبازان به میز او نزدیک شد و گفت: «هفته گذشته مسئولان پارکینگ به من اطلاع دادند که شما پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کردهاید. خواستم بگویم که او یک کلاه بردار است.» دو ونسزو پرسید: «یعنی مریضی یا مرگ هیچ بچهای در میان نبوده است؟» مرد گفت: «بله، همینطور است.» دو ونسنزو گفت: «این بهترین خبری است که در این هفته شنیدهام.»
چوپان و مسافر
مردی کاهلنماز به مسافرت رفته بود. هنگام اذان ظهر در یکی از جادههای بیرون شهر، چوپانی را مشغول نماز خواندن و گوسفندانش را مشغول چرا روی تپهای دید. از دیدن این صحنه لذت برد. خودش را به چوپان رساند. وقتی نماز مرد چوپان به پایان رسید، از او پرسید: «چه چیز سبب شده تا نمازت را به موقع بخوانی؟» چوپان جواب داد: «وقتی برای گوسفندانم نی میزنم، آنها بلافاصله گرد من جمع میشوند. وقت اذان هم فکر میکنم خدا مرا صدا میزند و اگر به سمتش نروم، از گوسفندانم هم کمترم.»
بهای یک لیوان شیر
پسرکی فقیر برای گذران زندگی و تأمین مخارج تحصیلش دستفروشی میکرد؛ از این خانه به آن خانه میرفت تا شاید بتواند پولی به دست آورد. روزی در حالی که تنها یک سکه 10سنتی برایش باقی مانده بود و به شدت احساس گرسنگی میکرد، درِ خانهای را زد و مقداری غذا تقاضا کرد. جوانی در را باز کرد. پسرک که دستپاچه شده بود، به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. جوان که متوجه گرسنگی پسرک شده بود، به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر شیر را نوشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟» او پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. نیکی ما به ازایی ندارد.» سالها بعد، آن شخص به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماریاش اظهار عجز کردند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، درمان شود. پزشکی حاذق به نام هوارد کلی برای بررسی وضعیت و درمان بیمار فراخوانده شد؛ او را تحت درمان قرار داد و هنگامی که متوجه شد از چه شهری به آنجا آمده است، او را شناخت. در روز مرخص شدن بیمار از بیمارستان، هزینه درمان او برای تأیید نزد دکتر کلی فرستاده شد. دکتر گوشه صورتحساب چیزی نوشت و آن را درون پاکتی گذاشت و برای او فرستاد. آن شخص که از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت، سرانجام پاکت را باز کرد. روی قبض نوشته شده بود: «مبلغ این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است!».